کد مطلب:122835 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:266

در بیان بعضی از احوال امام حسن و صلح آن حضرت با معاویه
بعد از شهادت حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام و سبب صلح كردن آن حضرت بامعاویه: بدانكه بعد از ثبوت عصمت و جلالت ائمه هدی علیهماالسلام باید كه آنچه ازایشان واقع شود مؤمنان تسلیم و انقیاد نمایند و در مقام شبهه و اعتراض در نیایند زیرا كه آنچه ایشان می كنند از جانب خداوند عالمیان است و اعتراض بر ایشان اعتراض بر خدا است چه بروایت معتبر رسیده كه حق تعالی صحیفه ای ازآسمان برای حضرت رسالت صلی الله علیه و آله و سلم فرستاد و بر آن صحیفه دوازده مهر بود هر امامی مهر خود را برمی داشت و به آنچه در تحت آن مهر نوشته بود عمل می كرد، چگونه روا باشد به عقل ناقص خود اعتراض كردن برگروهی كه حجتهای خداوند عالمیانند در زمین، گفته ی ایشان گفته خداست و كرده ی ایشان كرده خداست. شیخ صدوق و مفید و دیگران روایت كرده اند كه بعد از شهادت امیرالمؤمنین علیه السلام حضرت امام حسن علیه السلام بر منبر برآمد خطبه ی بلیغی مشتمل برمعارف ربانی و حقایق سبحانی ادا نمود فرمود كه مائیم حزب الله كه غالبیم، مائیم عترت رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم كه از همه كس به آن حضرت نزدیكتریم مائیم اهل بیت رسالت كه از گناه و بدیها معصوم و مطهریم، مائیم از دوچیز بزرگ كه حضرت رسالت صلی الله علیه و آله و سلم به جای خود در میان امت گذاشت و فرمود كه: انی تارك فیكم الثقلین كتاب الله و عترتی. مائیم كه حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم ما را جفت كتاب خدا گردانید و علم تنزیل و تأویل قرآن را به ما داد و در قرآن بیقین سخن می گوئیم و بظن و گمان تأویل آیات آن نمی كنیم پس اطاعت كنید مارا كه اطاعت ما از جانب خدا بر شما واجب شده است و اطاعت ما را باطاعت خود و رسول خود مقرون گردانیده است و فرموده است: یا ایها الذین آمنوا اطیعوا الله واطیعوا الرسول واولی الامر منكم. پس حضرت فرمود كه در این شب مردی از دنیا برفت كه پیشینیان براو سبقت نگرفتند به عمل خیری، و به او نمی توانند رسید بندگان در هیچ سعادتی بتحقیق كه جهاد میكرد با حضرت رسالت صلی الله علیه و آله و سلم و جان خود را فدای او می كرد و حضرت او را با رایت خود بهر طرف كه می فرستاد جبرئیل از جانب راست و میكائیل از جانب چپ او بود برنمی گشت تا حق تعالی فتح می كرد بردست او، و در شبی به عالم بقا رحلت كرد كه حضرت عیسی در آن شب به آسمان رفت و در آن شب یوشع بن نون وصی حضرت موسی از دنیا رفت، از طلا و نقره ازاو نماند مگر هفتصد درهم كه از بخششهای او زیاد آمده بود و می خواست كه خادمی از برای اهل خود بخرد. پس گریه در گلوی آن حضرت گرفت و خروش ازمردم برآمد پس فرمود كه منم فرزند بشیر منم فرزند نذیر، منم فرزند دعوت كننده بسوی خدا، منم فرزند سراج منیر، منم از اهل بیتی كه حق تعالی در كتاب خود مودت ایشان را واجب گردانیده است، فرموده است كه: (قل لا اسئلكم علیه اجرا الا الموده فی القربی ومن یقترف حسنه نزد له فیها حسنا.) حسنه كه حق تعالی در این آیه فرموده محبت ما است، پس حضرت بر منبرنشست و عبدالله بن عباس برخاست و گفت: ای گروه مردمان! این فرزند پیغمبرشما است و وصی امام شما است با او بیعت كنید پس مردم اجابت او كردند وگفتند چه بسیار محبوبست او به سوی ما، چه بسیار واجب است حق او برما ومبادرت نمودند و با آن حضرت بیعت به خلافت كردند، آن حضرت با ایشان شرط كرد كه با هر كه من صلحم شما صلح كنید و با هركه من جنگ كنم شما جنگ كنید ایشان قبول كردند و این واقعه در روز جمعه بیست ویكم ماه مبارك رمضان بود درسال چهلم هجرت و عمر شریف آن حضرت به سی و هفت سال رسیده بود. پس حضرت امام حسن علیه السلام از منبر به زیر آمد و عمال خود را به اطراف و نواحی فرستاد و حكام و امراء در هر محل نصب كرد وعبدالله بن عباس را به بصره فرستاد و موافق روایت شیخ مفید و دیگران از محدثین عظام چون خبر شهادت حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام و بیعت كردن مردم با حضرت امام حسن علیه السلام به معاویه رسید دو جاسوس فرستاد یكی از مردم بنی القین به سوی بصره و دیگر ازقبیله ی حمیر به سوی كوفه كه آنچه واقع شود به او بنویسند و امر خلافت را بر امام حسن علیه السلام فاسد گردانند. چون حضرت امام حسن علیه السلام بر این امرمطلع شد جاسوس حمیری را طلبید و گردن زد و مكتوبی فرستاد به بصره كه آن جاسوس قینی را نیز پیدا نموده گردن زنند و نامه به معاویه نوشت و در آن نامه درج فرمود كه جواسیس می فرستی و مكرها و حیله ها بر می انگیزی گمان دارم كه اراده ی جنگ داری اگر چنین است من نیز مهیای آن هستم. چون نامه به معاویه رسید جوابهای ناملایم نوشت و به خدمت حضرت فرستاد و پیوسته بین آن حضرت ومعاویه كار به مكاتبه و مراسله می گذشت تا آنكه معاویه لشكر گرانی برداشت ومتوجه عراق شد و جاسوسی چند به كوفه فرستاد به نزد جمعی از منافقان وخارجیان كه در میان اصحاب حضرت امام حسن علیه السلام بودند و از ترس شمشیر حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام به جبر اطاعت می كردند مثل عمر بن حریث و اشعث بن قیس و اشبث بن ربعی و امثال ایشان از منافقان و خارجیان و به هریك از ایشان نوشت كه اگر حسن علیه السلام را به قتل رسانی من دویست هزاردرهم به تو میدهم و یك دختر خود را به تو تزویج می نمایم و لشكری ازلشكرهای شام را تابع تو میكنم و به این حیله ها اكثر منافقان را به جانب خود مایل گردانیده از آن حضرت منحرف ساخت حتی آنكه حضرت زرهی در زیر جامه های خود می پوشید برای محافظت خود از شر ایشان و به نماز حاضر می شد. روزی در اثنای نماز یكی از آن خارجیان تیری انداخت به جانب آن حضرت چون زره پوشیده بود اثری در آن حضرت نكرد آن منافقان نامه ها به سوی معاویه نوشتندپنهان از آن حضرت و اظهار موافقت با او نمودند پس خبر حركت كردن معاویه به جانب عراق بسمع شریف حضرت حسن علیه السلام رسید بر منبر آمد حمد وثنای الهی ادا كرد و ایشان را به جنگ با معاویه دعوت نمود هیچ یك از اصحاب آن حضرت جواب نگفتند! پس عدی بن حاتم از زیر منبر برخاست و گفت: سبحان الله!چه بد گروهی هستید شما امام شما و فرزند پیغمبر شما شما را به سوی جهاددعوت میكند اجابت او نمی كنید! كجا رفتند شجاعان شما؟ آیا از غضب حقتعالی نمی ترسید، از ننگ و عار پروا نمی كنید؟ پس جماعت دیگر برخاستند با اوموافقت كردند حضرت فرمود اگر راست می گوئید به سوی نخیله كه لشكرگاه من آنجا است بیرون روید و میدانم كه وفا به گفته ی خود نخواهید كرد چنانچه وفا نكردید برای كسی كه از من بهتر بود و چگونه اعتماد كنم بر گفته های شما و حال آنكه دیدم كه با پدرم چه كردید پس از منبر به زیر آمد سوار شد و متوجه لشكرگاه گردید چون به آنجا رسید اكثر آنها كه اظهار اطاعت كرده بودند وفا نكردند و حاضرنشدند پس حضرت خطبه خواند و فرمود كه مرا فریب دادید چنانچه امام پیش ازمن را فریب دادید ندانم كه بعد از من با كدام امام مقاتله خواهید كرد آیا جهادخواهید كرد با كسی كه هرگز ایمان بخدا و رسول نیاورده است و از ترس شمشیر اظهار كرده است پس از منبر به زیر آمد و مردی از قبیله ی كنده را كه«حكم» نام داشت با چهار هزار كس بر سر راه معاویه فرستاد و امر كرد كه درمنزل «انبار» توقف كند تا فرمان حضرت به او رسد چون به «انبار» رسید معاویه مطلع شد پیكی به نزد او فرستاد و نامه نوشت كه اگر بیائی به سوی من ولایتی از ولایات شام را به تو می دهم و پانصد هزار درهم برای او فرستاد. آن ملعون چون زر را دید و حكومت را شنید دین را به دنیا فروخت زر را بگرفت و با دویست نفر از خویشان و مخصوصان خود رو از حضرت گردانید و به معاویه ملحق شد. چون این خبر به حضرت رسید خطبه خواند و فرمود كه این مرد كندی با من مكركرد و به نزد معاویه رفت و من مكرر گفتم به شما كه عهد شما را وفائی نیست همه ی شما بنده ی دنیائید اكنون مرد دیگر را می فرستم و میدانم كه او نیز چنین خواهدكرد پس مردی را از قبیله ی بنی مراد پیش طلبید و فرمود طریق انبار پیش دار وبا چهار هزار كس برو در انبار میباش و در محضر جماعت مردم از او عهدها و پیمانها گرفت كه غدر و مكر نكند او سوگندها یاد كرد كه چنین نكند. با این همه چون او روانه شد امام حسن علیه السلام فرمود كه زود باشد او نیز غدر كند و چنان بود كه آن جناب فرمود. چون به انبار رسید و معاویه از آمدن او آگاه شد رسولان و نامه ها به سوی او فرستاد و پنج هزار درهم برای او بفرستاد و وعده ی حكومت هر ولایت كه خواهد به او نوشت پس آن مرد نیز از حضرت برگشت و بسوی معاویه شتاب نمود چون خبر او نیز به حضرت رسید باز خطبه خواند وفرمود كه مكرر گفتم به شما كه شما را وفائی نیست اینك آنمرد مرادی نیز با من مكر كرد و به نزد معاویه رفت. بالجمله چون حضرت امام حسن علیه السلام تصمیم عزم فرمود كه از كوفه به جنگ معاویه بیرون شود مغیره بن نوفل بن الحارث بن عبدالمطلب را در كوفه به نیابت خویش بازداشت و نخیله را لشكرگاه خود قرار داد و فرمان كرد مغیره را كه مردم را انگیزش دهد تا به لشكر آن حضرت پیوسته شوند و مردم اعداد كار كرده فوج از پس فوج روان شد و امام حسن علیه السلام از نخیله كوچ داده تا بدیر عبدالرحمن رسید و در آنجا سه روز اقامت فرمود تا سپاه جمع شد این وقت عرض لشكر داده شد چهل هزار نفر سواره و پیاده به شمار رفت پس حضرت عبیدالله بن عباس را باقیس بن سعد و دوازده هزار كس از دیر عبدالرحمن به جنگ معاویه فرستاد و فرمودكه عبیدالله امیر لشكر باشد و اگر او را عارضه ای رو دهد قیس بن سعد امیر باشد واگر او را نیز عارضه رو دهد سعید پسر قیس امیر باشد. پس عبیدالله را وصیت فرمود كه از مصحلت قیس بن سعد و سعید بن قیس بیرون نرود و خود از آنجا باركرد و به ساباط مداین تشریف برد و در آنجا خواست كه اصحاب خودرا امتحان كند و كفر و نفاق و بیوفائی آن منافقان را بر عالمیان ظاهر گرداند پس مردم را جمع كرد و حمد و ثنای الهی به جای آورد پس فرمود به خدا سوگند كه من بحمدالله و المنه امیدم آنست كه خیرخواه ترین خلق می باشم از برای خلق او و كینه از هیچ مسلمانی در دل ندارم و اراده ی بدی نسبت به كسی به خاطر نمی گذرانم، هان ای مردم آنچه شما مكروه می دارید در جماعت و اجتماع مسلمانان این بهتر است از برای شما ازآنچه دوست می دارید از پراكندگی و تفرق و آنچه من صلاح شما را در آن می بینم نیكوتر است از آنچه شما صلاح خود در آن می دانید پس مخالفت امر من مكنید ورأیی كه من برای شما اختیار كنم بر من رد مكنید، حق تعالی ما و شما را بیامرزد و به هر چه موجب محبت و خشنودی اوست هدایت نماید. و چون این خطبه بپای برد از منبر فرود آمد آن منافقان كه این سخنان را ازآن حضرت شنیدند به یكدیگر نظر كردند و گفتند از كلمات حسن (علیه السلام)معلوم می شود كه می خواهد با معاویه صلح كند و خلافت را به او واگذارد پس آن منافقان كه گروهی از ایشان در باطن مذهب خوارج داشتند بر خاستند و گفتند كفر والله الرجل به خدا قسم كه این مرد كافر شد پس بر آن حضرت بشوریدند و به خیمه ی آن جناب ریختند و اسباب هر چه یافتند غارت كردند حتی مصلای آن جناب را اززیر پایش كشیدند و عبدالرحمن بن عبدالله ازدی پیش تاخت و ردای آن حضرت را از دوشش بكشید و ببرد آن حضرت متقلد السیف بنشست و رداء بر دوش مبارك نداشت پس اسب خود را طلبید و سوار شد و اهل بیت آن جناب با قلیلی ازشیعیان دور آن حضرت را گرفتند و دشمنان را از آن حضرت دفع می كردند و آن جناب طریق مداین پیش داشت چون خواست از تاریكیهای ساباط مداین عبوركند ملعونی از قبیله ی بنی اسد كه او را جراح بن سنان می گفتند ناگهان بیامد و لجام مركب آن حضرت را گرفت و گفت ای حسن كافر شدی چنانكه پدرت كافر شد ومغولی در دست داشت كه ظاهرا مراد آن تیغ در میان عصا باشد بر ران آن حضرت زد. و به قولی خنجری مسموم بر ران مباركش زد كه تا استخوان بشكافت پس حضرت از هول درد دست به گردن او افكند و هر دو بر زمین افتادند پس شیعیان و موالیان آن ظالم را بكشتند و آنحضرت را برداشتند و در سریری گذاشتند به مدائن به خانه ی سعد بن مسعود ثقفی بردند و این سعد از جانب آنحضرت و از پیش از جانب امیر المؤمنین علیه السلام والی مدائن بود و عموی مختار بود پس مختار بنزد عم خود آمد و گفت: بیا حسن علیه السلام را به دست معاویه دهیم شاید معاویه ولایت عراق را به ما بدهد، سعد گفت وای بر تو خدا قبیح كند روی ترا و رأی ترا من از جانب او و از پیش از جانب پدر او والی بودم و حق نعمت ایشان را فراموش كنم! فرزند رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم را به دست معاویه بدهم! شیعیان كه چنین سخن را از مختار شنیدند خواستند او را به قتل رسانند آخر به شفاعت عم او از تقصیر مختار گذشتند. پس سعد جراحی آورد و جراحت آن حضرت را باصلاح آورد. و اما بیوفائی اصحاب آن حضرت به مرتبه ای رسیدكه اكثر رؤسای لشكرش به معاویه نوشتند كه ما مطیع و منقاد توئیم زود متوجه عراق شو چون نزدیك شوی ما حسن علیه السلام را گرفته به تو تسلیم می كنیم وخبر این مطالب به حضرت امام حسن علیه السلام میرسید و هم كاغذ قیس بن سعد كه با عبیدالله بن عباس به جنگ معاویه رفته بود به آن حضرت رسید مشتمل براین فقرات: كه چون عبیدالله در قریه ی حبوبیه كه در ازاء اراضی مسكن [1] است متقابل لشكرگاه معاویه لشكرگاه كرد و فرود آمد معاویه رسولی به نزد عبیدالله فرستاد و او را به جانب خود طلبید و بر ذمت نهاد كه هزار هزار درهم باو بدهد و نصف آنرا معجلا و نقد به او تسلیم كند و نصف دیگر را بعد از داخل شدن به كوفه به او برساند پس در همان شب عبیدالله از لشكرگاه خود گریخت و به لشكر گاه معاویه رفت چون صبح شد لشكر امیر خود را در خیمه نیافتند پس با قیس بن سعد نماز صبح كردند،او برای مردم خطبه خواند گفت اگر این خائن بر امام خود خیانت كرد شماخیانت نكنید و از غضب خدا و رسول اندیشه نمائید و با دشمنان خدا جنگ نمائید ایشان به ظاهر قبول كردند و هر شب جمعی از ایشان می گریختند و به لشكرمعاویه ملحق می شدند. پس بالكلیه مكنون ضمیر مردم و بیوفائی ایشان بر حضرت امام حسن علیه السلام ظاهر شد و دانست كه اكثر مردم بر طریق نفاقند و جمعی كه شیعه ی خاص ومؤمنند قلیل اند كه مقاومت لشكرهای شام را ندارند و هم معاویه نامه در باب صلح و سازش برای آن حضرت نوشت و نامه های منافقان آن حضرت را كه باو نوشته بودند و اظهار اطاعت و انقیاد او كرده بودند با نامه ی خود بنزد آن حضرت فرستاد و در نامه نوشت كه اصحاب تو با پدرت موافقت نكردند با تو نیز موافقت نخواهند كرد اینك نامه های ایشان است كه برای تو فرستادم امام حسن علیه السلام چون آن نامه ها را دید دانست كه معاویه به طلب صلح شده ناچار درمصالحه با معاویه اقدام فرمود با شروط بسیاری كه معاویه بر خود قرار داده بود واگر چه امام حسن علیه السلام می دانست كه سخنان او جز كذب و دروغ فروغی ندارد لكن چاره نداشت زیرا كه از آن مردمان كه به یاری او جمع شده بودند جزمعدودی تمام بر طریق نفاق بودند و اگر كار به جنگ میرفت در اول حمله آن قلیل شیعه خونشان ریخته می شد و یك تن به سلامت نمی ماند. علامه ی مجلسی ره در «جلاء العیون» فرمود كه چون نامه ی معاویه به امام حسن علیه السلام رسید و حضرت نامه ی معاویه و نامه های منافقان اصحاب خود راخواند و بر گریختن عبیدالله و سستی لشكر او و نفاق لشكر خود مطلع گردید بازبرای اتمام حجت بر ایشان فرمود: میدانم كه شما با من در مقام مكرید و لیكن حجت خود را بر شما تمام می كنم فردا در فلان موضع جمع شوید و نقض بیعت نكنید و از عقوبات الهی بترسید. پس ده روز در مقام آن موضع توقف فرمود زیاده از چهار هزار كس بر سر آن حضرت جمع نشدند پس حضرت بر منبر برآمد فرمود كه عجب دارم از گروهی كه نه حیا دارند ونه دین وای بر شما! به خدا سوگند كه معاویه وفا نخواهد كرد به آنچه ضامن شده است از برای شما در كشتن من می خواستم برای شما دین حق را برپا دارم یاری من نكردید من عبادت خدا را تنها میتوانم كرد ولیكن به خدا سوگند كه چون من امررا به معاویه بگذارم شما در دولت بنی امیه هرگز فرح و شادی نخواهید دید و انواع عذابها بر شما وارد خواهند ساخت و گویا می بینیم فرزندان شما را كه بر در خانه های فرزندان ایشان ایستاده باشند آب و طعام طلبند و به ایشان ندهند به خداسوگند كه اگر یاوری می داشتم كار را به معاویه نمی گذاشتم زیرا كه به خدا و رسول سوگند یاد میكنم كه خلافت بر بنی امیه حرام است پس اف باد بر شما ای بندگان دنیا به زودی وبال اعمال خود را خواهید یافت. چون حضرت از اصحاب خودمأیوس گردید در جواب معاویه نوشت كه من می خواستم حق را زنده گردانم وباطل را بمیرانم و كتاب خدا و سنت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم را جاری گردانم مردم با من موافقت نكردند اكنون با تو صلح میكنم به شرطی چند كه میدانم به آن شرطها وفا نخواهی كرد، شاد مباش به این پادشاهی كه برای تو میسرشد به زودی پشیمان خواهی شد چنانچه دیگران كه غصب خلافت كردند پشیمان شده اند و پشیمانی بر ایشان سودی نمی بخشد پس پسر عم خود عبدالله بن [2] الحارث را فرستاد به نزد معاویه كه عهدها و پیمانها از او بگیرد و نامه ی صلح رابنویسد. نامه را چنین نوشتند: بسم الله الرحمن الرحیم «صلح كرد حسن بن علی بن ابی طالب علیه السلام با معاویه بن ابی سفیان كه متعرض او نگردد به شرط آنكه او عمل كند در میان مردم به كتاب خدا و سنت رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم و سیرت خلفای شایسته به شرط آنكه بعد ازخود احدی را بر این امر تعیین ننماید و مردم در هر جای عالم كه باشند از شام وعراق و حجاز و یمن از شر او ایمن باشند و اصحاب علی بن ابی طالب علیه السلام و شیعیان او ایمن باشند بر جانها و مالها و زنان و اولاد خود از معاویه و به این شرطها عهد و پیمان خدا گرفته شد و برآنكه برای حسن بن علی علیه االسلام وبرادرش حسین و سایر اهل بیت و خویشان رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم مكری نیندیشد و در آشكار و پنهان ضرری بایشان نرساند و احدی ازایشان را در افقی از آفاق زمین نترساند و آنكه سب امیرالمؤمنین علیه السلام نكنندو در قنوت نماز ناسزا به آن حضرت و شیعیان او نگویند چنانچه می كردند». چون نامه نوشته شد خدا و رسول را بدان گواه گرفتند و شهادت عبدالله بن الحارث و عمرو بن ابی سلمه و عبدالله بن عامر و عبدالرحمن بن سمره [3] و دیگران را بر آن نامه نوشتند چون صلح منعقد شد معاویه متوجه كوفه گردید تا آنكه روز جمعه به نخیله فرود آمد و در آنجا نماز كرد و خطبه خواند و در آخر خطبه اش گفت كه من باشما قتال نكردم برای آنكه نماز كنید یا روزه بگیرید یا زكوه بدهید ولیكن با شما قتال كردم كه امارت بر شما به هم رسانم خدا به من داد هر چند شما نمی خواستید و شرطی چند با حسن علیه السلام كرده ام همه در زیر پای من است به هیچ یك ازآنها وفا نخواهم كرد. پس داخل كوفه شد وبعد از چند روز كه در كوفه ماند به مسجد آمد حضرت امام حسن علیه السلام را بر منبر فرستاد و گفت بگو برای مردم كه خلافت حق من است، چون حضرت بر منبر آمد حمد و ثنای الهی ادا كردو درود بر حضرت رسالت پناهی و اهل بیت او فرستاد و فرمود: ایها الناس بدانید كه بهترین زیركیها تقوی و پرهیزكاری است و بدترین حماقتها فجور ومعصیت الهی است، ایها الناس اگر طلب كنید در میان جابلقا و جابرسا مردی را كه جدش رسول خدا باشد نخواهید یافت به غیر از من و برادرم حسین خدا شما را به محمد صلی الله علیه و آله و سلم هدایت كرد شما دست از اهل بیت او برداشتید. به درستی كه معاویه با من منازعه كرد در امری كه مخصوص من بود و من سزاوار آن بودم چون یاوری نیافتم دست از آن برداشتم از برای صلاح این امت و حفظ جانهای ایشان، شما با من بیعت كرده بودید كه من با هر كه صلح كنم صلح كنید و با هر كه جنگ كنم شما با او جنگ كنید من مصلحت امت را در این دیدم كه با او صلح كنم و حفظ خونها را بهتر از ریختن خون دانستم غرض صلاح شما بود و آنچه من كردم حجتی است بر هر كه مرتكب این امر میشود، این فتنه ای است برای مسلمانان وتمتع قلیلی است برای منافقان تا وقتی كه حق تعالی غلبه حق را خواهد و اسباب آنرا میسر گرداند. پس معاویه برخاست و خطبه خواند و ناسزا به حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام گفت، حضرت امام حسین علیه السلام برخاست كه متعرض جواب او گرددحضرت امام حسن علیه السلام دست او را گرفت و او را نشانید و خود برخاست فرمود ای آن كسی كه علی علیه السلام را یاد میكنی و به من ناسزا میگوئی منم حسن پدرم علی بن ابی طالب علیه السلام است توئی معاویه و پدرت صخراست مادر من فاطمه علیهاالسلام است و مادر تو «هند» است جد من رسول خدا است صلی الله علیه و آله و سلم و جد تو حرب است جده ی من خدیجه است و جده ی تو فتیله پس خدا لعنت كند هر كه از من و تو گمنامتر باشد و حسبش پست تر و كفرش قدیمتر و نفاقش بیشتر باشد و حقش بر اسلام و اهل اسلام كمترباشد، پس اهل مجلس همه خروش برآوردند و گفتندآمین. [4] و روایت شده كه چون صلح میان معاویه و حضرت امام حسن علیه السلام منعقد شد معاویه حضرت امام حسین علیه السلام را تكلیف بیعت كرد، حضرت امام حسن علیه السلام به معاویه فرمود كه او را كاری مدار كه بیعت نمی كند تا كشته شود و او كشته نمی شود تا همه اهل بیت او كشته شوند و اهل بیت او كشته نمی شوند تا اهل شام را نكشند پس قیس بن سعد را طلبید كه بیعت كند و او مردی بود بسیار قوی و تنومند و بلند قامت بود، چون بر اسب بلند سوار می شد پای او بر زمین می كشید پس قیس بن سعد گفت كه من سوگند یاد كرده ام كه او را ملاقات نكنم مگر آنكه میان من و او نیزه و شمشیر باشد. معاویه برای ابراء قسم او نیزه و شمشیرحاضر كرد و او را طلبید او با چهار هزار كس به كناری رفته بود و با معاویه در مقام مخالفت بود چون دید كه حضرت صلح كرد مضطرب شد به مجلس معاویه درآمد و متوجه حضرت امام حسین علیه السلام شد و از آن حضرت پرسید كه بیعت بكنم؟حضرت اشاره به حضرت امام حسن علیه السلام كرد و فرمود كه او امام من است واختیار با اوست و هر چند می گفتند دست دراز نمی كرد تا آنكه معاویه از كرسی به زیر آمد دست بر دست او گذاشت و به روایتی دیگر بعد از آنكه حضرت امام حسن علیه السلام او را امر كرد بیعت كرد. شیخ طبرسی در «احتجاج»روایت كرده كه چون حضرت امام حسن علیه السلام با معاویه صلح كرد مردم به خدمت آن حضرت آمدند بعضی ملامت كردند او را به بیعت معاویه حضرت فرمود وای بر شما نمیدانید كه من چكار كرده ام برای شما به خدا سوگند كه آنچه كرده ام بهتر است از برای شیعیان من از آنچه آفتاب بر آن طلوع میكند آیا نمیدانید كه من واجب الاطاعه ی شمایم و یكی ازبهترین جوانان بهشتم بنص حضرت رسالت صلی الله علیه و آله و سلم؟ گفتند بلی، پس فرمود آیا نمی دانید كه آنچه خضر كرد موجب غضب حضرت موسی شد چون وجه حكمت بر او مخفی بود و آنچه خضر كرده بود نزد حق تعالی عین حكمت و صواب بود، آیا نمی دانید كه هیچ یك از ما نیست مگر آنكه در گردن اوبیعتی از خلیفه ی جوری كه در زمان اوست واقع می شود مگر قائم ما علیه السلام كه حضرت عیسی علیه السلام در عقب او نماز خواهد كرد.


[1] ((مسكن)) به كسر ميم موضعي است بر ((نهرو دجيل)) نزديك((بادانا)) چنانچه خطيب در ((تاريخ)) ذكر كرده ودر آن مكان قتال واقع شد مابين لشگر عبدالملك بن مروان و مصعب بن زبير و در آنجا واقع شده قبر مصعب وابراهيم بن اشتر نخعي چنانچه سبط ابن الجوزي در ((تذكره)) گفته و ((دجيل))قريه اي است قريب به بلد كه يك منزلي سامره است و آن قريه در زمان ما به همين نام معروف است و قبر ابراهيم بن اشتر در سر راه سامره است در اراضي دجيل واقع است.

[2] هو عبدالله بن الحرث بن نوفل بن الحرث عبدالمطلب منه ره.

[3] هو عبدالرحمن بن سمره بن حبيب بن عبدالشمس بن عبد مناف بن قصي بكني ابا سعيد اسلم يوم الفتح وسكن البصره واستعمله عبدالله بن عامر لما كان اميرا علي البصره وتوفي بالبصره سنه خمسين و قيل سنه احدي وخمسين و كان متواضعا منه.

[4] يقول مؤلف الكتاب، وانا اقول آمين ثم آمين ثم آمين ويرحم الله عبدا قال آمينا. (ع س).